چشمانش بسته بود، اما لبهایش حرف میزدند—با رنگی سرختر از دلتنگی. هر خط، هر خراش روی صورتش، قصهی دیداری بود که ناتمام مانده بود.
او هنوز عاشق بود، با وجود تمام تاریکیها. صدای دلش روی دیوارها پاشیده بود، میان لکههای رنگ و اشک.
میدانست شاید هیچگاه باز نگردد، اما اگر روزی برگردد… او را از میان همین سایهها و لبخند نیمهاش خواهد شناخت.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.