در سرزمینی فراموششده، در انتهای زمان، زنی وجود داشت با سه چهره.
چهرهی نخست، با پچپچهای رنگین، یادآور خاطراتی بود که دیگران فراموش کرده بودند. صورتش از قطعاتی نامنظم، مکعبها، دایرهها و نقشهای هندسی ساخته شده بود؛ گویی هر بخش، بخشی از داستان هزاران انسان بود که روزی عشق ورزیدند، جنگیدند، گریستند.
چهرهی دوم، که به وسط ایستاده بود، میان گذشته و آینده، حافظ تعادل روح بود. چشمانش پر از نقشهای طلایی و آبی، با تزئیناتی که انگار از پارچههای کهن شرقی دوخته شده بودند. او نه گذشته را رها میکرد، نه آینده را میدانست؛ اما همیشه بیدار بود.
و چهرهی سوم، رو به سمت شرق، صاف و ساکت، با لبهایی قرمز و بسته، آینده را مینگریست. خطوط صورتش نرم بود اما چشمهایش از قطعاتی مدرنتر ساخته شده بودند؛ مانند پازلی که هنوز کامل نشده است. او حرفی نمیزد، چون هنوز همه حقیقت را نمیدانست.
در میان آنها، ذراتی معلق از رنگ و نور، سیارههایی کوچک و متحرک بودند. هرکدام نشانی از یک انتخاب، یک زندگی، یک مسیر که هنوز نپیموده شده بود.
زن با سه چهره، به ندرت سخن میگفت. اما اگر کسی توانست نگاهش را در هر سه چشم، همزمان درک کند، او را به راهی میبرد که دیگران هرگز ندیده بودند: راهی به درون خود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.