در دل یک کوچه سنگفرششده و قدیمی، مردی با کلاه حصیری و جورابهای آبی نشسته بود. دستش را به نشانه شکرگزاری به قلبش گذاشت و لبخندی پر از رضایت به دختر جوانی که با لباسهای سنتی و شاداب، برایش چای میریخت، زد. او نوازندهای ساده و خوشقلب بود که همیشه با گیتارش کنار مردم مینشست و نغمههای زندگی را میسرود.
دختر، با نگاه مهربان و لبخندی دلنشین، قوری زرد و کوچکش را به آرامی تکان میداد و قطرههای چای را به فنجان کوچک مرد هدیه میکرد. صدای پای کبوترهای سفید و رنگارنگی که روی زمین سنگی دنبال دانهها میگشتند، فضا را پر از آرامش کرده بود.
در پس زمینه، دیوار آجری قدیمی و ظرفهای سفالی یادآور روزهای گذشته و زندگی ساده مردم بود؛ جایی که محبت و دوستی، ارزش واقعی زندگی را میساخت. آن روز، آن لحظه، یادآور این بود که در زندگی، شادیهای کوچک و مهربانیهای بیریا، ارزشمندترین گنجها هستند.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.