روزی روزگاری، در سرزمینی که خورشید همیشه پشت کوههای بلند آن طلوع میکرد، پادشاهی به نام جمشید و همسرش، ملکهی دانا و زیبایی به نام آناهیتا بر آن سرزمین حکمرانی میکردند. جمشید مردی بود با دلیرترین قلبها و چشمانی چون شب بیپایان، که عصای عدالت در دست داشت. آناهیتا، گلهایی از مهر در دستانش میفشرد و لباسی از نور بر تن داشت که آرامش را برای دلهای رنجدیده میآورد.
در کنار آنها، شیری طلایی ایستاده بود؛ نمادی از قدرت و پاسدار عهدشان با طبیعت و مردم. در دامنهی کوه مقدس، چشمهای جاری بود که گفته میشد از اشکهای زمین سرچشمه گرفته و تنها در صورت عدالت فرمانروا، همچنان زلال میماند.
روزی کوه شروع به لرزیدن کرد و چشمه در حال خشک شدن بود. مردم هراسان شدند، اما آناهیتا با دستان پر از گل، به کوه نزدیک شد و گفت: «اگر عشق، مهربانی و عدالت را در دل این سرزمین کاشته باشیم، تو آرام خواهی شد.»
در همان لحظه، جمشید دست بر قلبش گذاشت و عهدی بست با کوه، چشمه، و مردم. زمین آرام گرفت، شیر غرید، و خورشید در دل کوه طلوعی نو آفرید.
از آن روز، تصویرشان بر دل کوه نقش بست؛ نشانی از عهدی جاودان میان انسان، طبیعت و قدرتی که از عشق برمیخیزد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.