روزی روزگاری، پسرکی با موهای طلایی در سیاره کوچکش زندگی میکرد؛ سیارهای گرد و زرد که شبها پر از ستارههای روشن و نقاشیهای آسمانی بود. او هر شب شال زردش را دور گردن میبست و به نقطهای از آسمان نگاه میکرد که نورها میچرخیدند و میرقصیدند.
روباه کوچکی هم همیشه کنارش مینشست. روباه راز ستارهها را میدانست اما هیچوقت با صدای بلند نمیگفت. پسرک میدانست که یک روز بالاخره معنای همه این نورها را خواهد فهمید؛ اما تا آن روز، فقط کافی بود نگاه کند، گوش بدهد و شال زردش را محکمتر دور خودش بپیچد تا سرمای شب را فراموش کند.
او باور داشت هر ستاره داستانی دارد، و شبی خواهد رسید که یکی از آنها برایش پل خواهد شد… پلی به دنیایی که در رویاهایش میدید.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.