در دل دشتی طلایی، پسرکی با موهای طلایی و چشمانی پر از سوال، تنها ایستاده بود. نامش “اِلوین” بود؛ کودکی که همیشه شبها را بیشتر از روز دوست داشت. او به سوی آسمان چرخان خیره شده بود؛ آسمانی که همانند دریایی از رنگها، درونش میچرخید و ستارگانش میدرخشیدند.
روزی مادرش برایش قصهای گفته بود:
«هر ستاره، یک خاطره است؛ و اگر خیلی دلت تنگ شد، فقط کافیست به پرنورترینشان نگاه کنی. من همیشه آنجا خواهم بود.»
اکنون، الوین همانجا ایستاده بود. شهر پشت سرش آرام گرفته بود، در نور چراغهای دوردست و ساختمانهایی که مثل سایههایی از رویا در مه شبانه گم شده بودند. بادی ملایم در میان گندمزار میوزید، گویی آسمان و زمین هر دو زمزمه میکردند.
در بالای سرش، قرصی از نور – شاید ماه، شاید ستارهای غریب – در مرکز آسمان میچرخید، و دورش هالهای از انرژی در گردش بود. الوین باور داشت که این همان ستارهی مادر است. نوری که نه تنها راه را نشان میدهد، بلکه آرامش قلبی کوچک را در جهانی بزرگ، تضمین میکند.
آن شب، پسرک در دل شب، با لبخندی آرام گفت:
«دیدمت، مامان.»
و زیر آسمان بیپایان، در میان طلاییِ دشت، ایستاده ماند… چون حالا دیگر تنها نبود.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.