در سرزمین نورلیا، جایی که زمان در دل گلها پنهان شده بود، بانویی زندگی میکرد که همگان او را “رزلیا” مینامیدند. رزلیا در قصری قدیمی میزیست که باغش هیچگاه پژمرده نمیشد، حتی در زمستان. لباسهایش از ابریشم آسمان و گلهای بهاری دوخته شده بود، و بادبزنی در دست داشت که گفته میشد با هر تکان آن، بوی گلها در هوا پخش میشد و خاطرات گذشته را زنده میکرد.
هر روز عصر، رزلیا در کنار میز طلاکاریشدهای که با مرواریدها و چای گلمحمدی آراسته شده بود، مینشست. او به آرامی بادبزنش را تکان میداد و با گلها نجوا میکرد. گفته میشد که گلها زبان او را میفهمیدند و از او درباره روزگار انسانها میپرسیدند.
اما راز بزرگی در دل این زیبایی نهفته بود: رزلیا آخرین نگهبان باغ زمان بود. اگر او یک روز فراموش میکرد گلها را بیدار کند یا بادبزنش را حرکت دهد، زمان در نورلیا متوقف میشد.
و آن روز، بادبزن از دستانش لغزید…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.