در میان سکوت بیانتها و تاریکی کهکشان، جایی ورای مرزهای زمان و مکان، موجودی زاده شد از نور و آتش. او را “لیا” مینامیدند — نگهبان قلب خورشید. موهایش شعلههایی سرکش بود که با هر نسیم کیهانی، شعلهورتر میشدند، و چشمانش چون کهکشانهای دور، رازهایی را در خود داشتند که حتی ستارگان نیز آنها را فراموش کرده بودند.
لیا، با دستانش قلبی از نور نگه میداشت؛ گوی درخشانی که جان کیهان در آن میتپید. هر ضربانش، ستارهای تازه میزایید، و هر نورش، تاریکیای را میشکافت. این قلب، آخرین شعلهی حیات در جهانی بود که رو به خاموشی میرفت.
اما لیا تنها نبود. سایههایی در اعماق فضا کمین کرده بودند، سایههایی که از خاموشی تغذیه میکردند. آنها آمده بودند تا قلب خورشید را بدزدند و چراغ کهکشان را برای همیشه خاموش کنند.
در لحظهای که اولین سایه به او رسید، لیا آتش وجودش را گستراند، موهایش به شعلههایی بدل شدند که فضا را سوزاندند، و دستانش گوی نور را به آسمان پرتاب کرد. قلب خورشید، در انفجاری از نور، به هزاران ستاره تقسیم شد و در سراسر آسمان پراکنده گردید.
از آن روز، هرگاه شبی تاریکتر از همیشه میشود و ستارهای تازه در آسمان میدرخشد، گفته میشود که یکی از قطعات قلب خورشید است — هدیهای از لیا، الههی شعلهها، به جهانی که فراموش کرده چگونه بدرخشد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.