در یک کافهی قدیمی و تاریک، جایی که فقط نور شمعها فضا را روشن میکرد، دختری با موهای پیچخورده و لباسی صورتی نشسته بود. دستش را به آرامی روی میز گذاشته و با نگاه عمیق و کمی اندوهناک به دور دستها خیره شده بود. جلویش بشقابی با چند لقمهی باقیمانده از یک دسر خوشطعم و یک لیوان آب قرار داشت. در آن اتاق، صدای صحبتهای دوردست و حرکتهای آرام دیگر مشتریها که در پسزمینهی تاریکی محو شده بودند، شنیده میشد.
او آنجا منتظر کسی بود، شاید کسی که هیچگاه نمیآمد. هر بار که نگاهش به در پنجره میافتاد، امیدی دوباره در دلش زنده میشد، اما در نهایت همیشه تنها میماند. شاید این کافه، تنها جایی بود که میتوانست در آن، هم با گذشتهی خود و هم با رویاهای ناتمامش روبرو شود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.