خانهای که در دل باغچهای پر از گلهای رنگی پنهان شده بود، سالهاست منتظر بود. پلههای سنگی، هر روز زیر بار گلدانهای پر از گلهای بنفش، زرد و نارنجی، بیحرکت باقی میماندند. درهای چوبی، بسته و خاموش، هیچ صدایی از درونشان به بیرون نمیآمد.
هر روز، خورشید از پشت ابرهای نرم آبی طلوع میکرد و نورش به آرامی روی گلها مینشست. گلها، بیآنکه کسی باشد، میرقصیدند و نفس میکشیدند. انگار خانه در انتظار بود، اما انتظار برای چه؟
گاهی نسیمی ملایم، شاخههای گلهای صورتی و قرمز را تکان میداد و گلدانها جابهجا میشدند، گویی میخواستند چیزی بگویند، ولی زبانشان بسته بود. کسی در این خانه زندگی نمیکرد، یا شاید کسی رفته بود و بازنگشته بود.
راز خانه در میان شکوفهها پنهان بود؛ داستانی که فقط خود گلها میدانستند. داستانی از انتظار و دوری، از امیدی که به آرامی پژمرده میشد و به خاطرهای تبدیل میگردید.
و هنوز، آن خانه منتظر بود، مثل قلبی که میان سکوت و شکوفهها میتپید، بیصدا و مبهم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.