در دل شهری تاریک و پر از سایههای بلند، گربهای سیاه با چشمان درخشان و زرد نشسته بود. چشمهایش مانند دو کهکشان کوچک میدرخشیدند و هر نگاهش قصهای از اعماق آسمان شب را بازگو میکرد.
شب، نقاشی ونگوگ روی آسمان بود؛ ستارهها همچون شعلههای زرد و قرمز در باد میرقصیدند و آسمان با خطوط پیچیده و موجدار، داستانی از حرکت و زندگی را تعریف میکرد. گربه، نه تنها ناظر این رقص زیبای نور بود، بلکه خود بخشی از آن بود؛ بدنش پر از ستارههای کوچک و بزرگ بود که با آسمان ترکیب شده بود.
شهر پیرامونش، سایهای از ساختمانهای بلند و شیشههای روشن، زندگی انسانها را نشان میداد؛ اما گربه در دنیایی متفاوت بود، جایی که شب و ستارهها رازهای خود را به گوش او میخواندند و او با چشمانش درون جهانهای نامرئی را میدید.
گربه، نگهبان اسرار شب بود، موجودی که میدانست زندگی فراتر از آنچه چشم انسان میبیند جریان دارد؛ جایی که آسمان، زمین و رویاها به هم میآمیزند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.