در دل شبهای تاریک و پرستاره، مردی با موهای پریشان و چشمانی پر از حسرت، بر روی صندلی چوبی قدیمی نشسته بود و با نواختن گیتارش، زخمهای دلش را به جهان میگفت. کنار او، دختری با موهای طلایی و لباسی سفید، آرام و مغموم، دستش را بر روی دسته میز گذاشته بود، گویی که با هر نت موسیقی درونش را به آرامش میرساند.
نور گرم فانوسهای قدیمی که در گوشه اتاق روشن بود، چهرههای آنها را نرم و رویایی کرده بود. شیشههای کوچک روی میز که پر از عطر و طعم گذشته بودند، همچون یادگاری از روزهای خوش به چشم میآمدند. گلدان گلهای پژمرده و شاخههای خشکیده، نمادی از زمان گذر و خاطراتی که در دل این شب نهفته بود.
دختر با آرامش سرش را به شانه مرد تکیه داده بود، و هر دو در لحظهای که تنها موسیقی و نور فانوس وجود داشت، در دنیای خودشان گم شده بودند؛ دنیایی که پر از عشق، درد و امید بود
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.