در یک روز مهآلود بهار، دختری جوان با کلاه پهن و پوشیده از گلهای سرخ، در باغی قدیمی قدم میزد. گلها، همچون نگینهایی بر تاج زیباییاش میدرخشیدند و بوی عطر آنها فضای اطراف را پر کرده بود. نگاه نافذش، پر از رازهایی بود که سالها در قلبش پنهان کرده بود. روسری مشکی اطراف گردنش نه فقط به زیباییاش میافزود، بلکه نشانهی خاطراتی تلخ بود که همچون سایهای همیشه همراهش بودند.
او به یاد روزهای دور میافتاد، روزهایی که عشق و شادی مانند گلهای تازه در باغ زندگیاش میروییدند، اما زمان همه چیز را تغییر داده بود. اکنون، با لباسهای زیبایش، نه تنها نمایانگر گذشتهاش بود، بلکه نویدبخش آیندهای بود که در سکوت انتظارش را میکشید.
دستهای ظریفش را به آرامی روی شاخههای گل گذاشت، گویی میخواست به آنها بگوید: “هر گل داستانی دارد، و من هم داستان خودم را دارم؛ داستانی که با هر نفس، تازهتر میشود.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.