در روستایی دور، جایی که زمان آهستهتر میگذشت، مادری به نام لیلا با دختر کوچکش، نازنین، زندگی میکرد. روزی از روزهای بهاری، نازنین با دستان کوچک و پرشورش، دستهگلی از گلهای وحشی چید؛ گلهایی با رنگهایی که انگار از دل آفتاب و شبنم متولد شده بودند.
وقتی با گلها به سوی مادر دوید، لیلا او را در آغوش کشید، گلها را گرفت و گفت:
“این گلها زیبا هستن، اما هیچکدومشون به اندازه قلب کوچولوی تو، بوی زندگی نمیده.”
در آن لحظه، سکوت خانهشان با لبخند نازنین و گرمای آغوش لیلا پر شد.
نه گلها پژمردند، نه خاطره آن روز…
تنها عشق بود که در قاب آن لحظه، جاودانه شد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.