در دنیایی جایی میان واقعیت و خیال، «نورا» دختری بود که احساساتش را از طریق رنگها بروز میداد. او در شهری زندگی میکرد که دیوارهایش مثل حافظه انسان پر از خطوط، لکهها، و کدهایی بود که هیچکس توان خواندنشان را نداشت؛ جز او.
هر شب، وقتی که سکوت مثل پالت نقاشی بر شهر میپاشید، نورا با کلاه بافتنیاش از خانه بیرون میزد و به دیوارها نگاه میکرد. با هر نگاه، چهرهاش بازتابی از درونش میشد؛ رنگ نارنجی نشانی از امید، قرمز یعنی دلتنگی، آبی یعنی آرامش، و لکههای سیاه یعنی خاطراتی که نمیخواست به زبان بیاورد.
نورا یک راز داشت: او میتوانست خاطرات گمشده آدمها را بخواند و آنها را به هنر تبدیل کند. روزی، کنار یکی از دیوارهای بلند شهر، لکهای دید که مثل آینه، خودش را در آن دید. برای اولین بار، نه خاطرهای دیگران، بلکه راز فراموششدهی خودش را دید: کودکی که در هیاهوی جهان دیجیتال گم شده بود.
او حالا نه فقط خواننده خاطرات دیگران، بلکه نقاش داستان خودش بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.