در دل شبهای بیصدا، دختری با پیراهنی آبی، همچون دریایی آرام اما پر از رمز و راز، در برابر ساز چوبیاش نشسته بود. هر بار که آرشه به سیمها میکشید، صدایی شبیه به نسیمی که در برگهای پاییزی میرقصد، در فضا میپیچید. موهایش که همچون امواجی طلایی بر روی شانههایش میریخت، گویی با هر نغمه، داستانی تازه روایت میکردند.
او نه فقط ساز مینواخت، بلکه با آن حرف میزد؛ حرفهایی که هیچ کلمهای توان بیانش را نداشت. دنیایی که در آن بود، ترکیبی از رنگها و صداهای در هم تنیده بود؛ آبی لباسش، زرد گرم چوب ویولنسل، و مهارت و تمرکزی که به آهنگ زندگیاش جان میبخشید.
هر نت، هر حرکت، پلی بود بین رویا و واقعیت، و او، نوازندهی این پلی نامرئی، با هر نغمه قلب خود را باز میکرد تا همه بشنوند که چگونه موسیقی میتواند سکوت را به زبان بیاورد و احساسات را به پرواز درآورد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.