در سیارهای دور، جایی که شبها با نور کهکشانها روشن میشد و زمینش بوی ستارهها میداد، پسری زندگی میکرد با موهایی به رنگ نقرهی مهتاب و شالی به رنگ غروب. او تنها نبود؛ یک روباه همدم همیشگیاش بود، روباهی با چشمانی پر از فهم و قلبی پر از وفاداری.
در کنارشان، گلی سرخ در یک لیوان شیشهای زندگی میکرد. گل نه فقط یک گل، بلکه خاطرهای از گذشتهای گمشده بود، یادآور عشقی عمیق، اما شکننده.
پسرک هر روز با گل حرف میزد، گویی میدانست گل هم درد دلهایش را میفهمد. روباه با دقت گوش میداد، سکوتش مثل رازی قدیمی بود که به زبان نمیآمد، اما حس میشد.
روزی پسر به روباه گفت: «فکر میکنی اگر گل را با خودم ببرم، پژمرده میشود؟»
روباه با صدایی نرم جواب داد: «گاهی باید اجازه داد چیزهایی که دوستشان داریم، همانجا که ریشه دارند، بمانند. عشق، نگه داشتن نیست؛ فهمیدن است.»
آن شب، در نور دو ماه و هزار ستاره، پسر فهمید که گاهی تنها بودن، به معنای بیکسی نیست. بلکه فرصتیست برای شناخت عمق آنچه که داریم.
او نشست، کنار گل، کنار روباه، در دل کهکشان. و جهان، برای لحظهای ایستاد… فقط برای آنها.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.