در سرزمینی که احساسات ممنوع بود، دختری به نام سَرا به دنیا آمد که با هر احساسی، رنگی از وجودش فوران میکرد. شادیاش، شعلههای نارنجی بود؛ اندوهش، لکههای آبیِ تیره؛ و خشمش، پاششهای قرمز سوزان.
مردم دهکده از او میترسیدند. میگفتند او نفرینشده است، چون هر بار که احساس میکرد، دیوارهای سنگیِ نظم ترک برمیداشتند. موهایش در هم پیچیده از موجهای رنگین، صورتش آغشته به ردّ اشکهایی که نه بیرنگ، که از جوهر زمان بودند.
روزی سرا در آینهای شکسته به خود نگریست و فهمید: او آینهی جهان است. آنچه مردم در او میدیدند، ترسِ سرکوبشدهی خودشان بود. در قلبش جرقهای از آگاهی شعلهور شد. از آن روز، سرا دیگر نترسید. با تمام شور، غم، و عشق خود، ایستاد و فریاد کشید—و رنگها، از بند رها شدند.
از خاکستریِ بیروح، جهان دوباره رنگ گرفت. سرا، نه یک نفرینشده، بلکه آغازگر فصل تازهای بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.