در دل کوهستانی فراموششده، زنی زندگی میکرد با چشمانی آبی که همچون مهتاب میدرخشیدند و شالی سرخ بر موهای پرپیچوتابش، نشانی از خونِ پیشگویان نسل او بود. نامش سِلیا بود. او آخرین بازمانده از خطی از زنان بود که با طبیعت، زمان، و رازهای ناشناخته گفتوگو میکردند.
در آغوشش، همیشه گربهای سیاه حضور داشت؛ نوآر، موجودی فراتر از یک گربهی معمولی. گفته میشد نوآر، روح یک جادوگر باستانی است که به شکل گربه درآمده تا نگهبان سلیا باشد. چشمان نوآر، دریچهای به گذشته و آینده بودند، و تنها سلیا میتوانست نگاهش را بفهمد.
مردم دهکده از سلیا میترسیدند اما هر شب، یکی از آنها بیصدا به در کلبهاش میآمد، امید بسته به جادویی که تنها او و گربهاش داشتند. سلیا با یک نگاه به چشمهای نوآر، سرنوشت را میخواند و زمزمه میکرد:
“آنچه در دل تاریکی پنهان است، با نوری درون آشکار میشود.”
اما تنها کسانی که با دل خالص به او نزدیک میشدند، صدای واقعی سلیا را میشنیدند، و از چشمان گربهی سیاه، حقیقت را میدیدند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.