در شهری که جنگ، دیوارها را شکسته بود و خاطرات را به غبار بدل کرده بود، تنها چیزی که برای آن دو باقی مانده بود، آغوشی بود که امنیت میبخشید.
مرد، با چهرهای خسته و دستانی زمخت، زخمهای زمان را در آغوشش پنهان میکرد. زن، با موهایی آشفته و چشمانی فروبسته، خودش را در سینهاش جا داده بود؛ گویی آنجا، آخرین نقطهی امن جهان است.
لباسهای خاکخوردهشان نشان از مسیری سخت داشت، راهی که از ویرانی گذشته و به هم رسیده بود. در آن لحظه، نه آینده مهم بود و نه گذشته؛ تنها گرمای دو قلبی که هنوز میتپیدند، کافی بود.
سکوت میانشان، پر از حرف بود. حرفهایی که نیازی به گفتن نداشتند. گاهی، یک آغوش، صدای بلندتری دارد از هزار فریاد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.