در میان شهری مهآلود و خاموش، دختری با موهای بلند و چشمانی عمیق و سرد ایستاده بود. هودی سیاه بر سر داشت که سایهای سنگین روی چهرهاش انداخته بود، اما نور نرمی از جایی نامعلوم، روشنایی مرموزی به نگاه نافذش میبخشید. او سالها بود که در سکوت زندگی میکرد، میان دنیایی که پر از سردرگمی و ابهام بود. هر شب، وقتی سایهها روی دیوارهای شهر میرقصیدند، او به دنبال حقیقتی میگشت که شاید فقط در تاریکی قابل دیدن بود.
چشمانش، که در آنها درد و امید به یکباره موج میزد، گواهی بر جنگ درونیاش بود؛ جنگی بین نور و تاریکی، بین حقیقت و فریب. او میدانست که تنها راه رسیدن به آرامش، مواجهه با سایههای درون است.
و در این میان، روشنایی مهآلودی که به او میتابید، نشان از امیدی بود که شاید هنوز زنده بود، حتی اگر دنیا به نظرش در سکوت و سردی فرو رفته بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.