در دل شب پرستاره و مهآلود، کاروان جادوگران پاییزی به سوی سرزمینهای ناشناخته حرکت میکرد. جادوگری با لباس بلند و کلاه مخروطی ایستاده بود، و در کنار او، جادوگر دیگری بر اسبی سیاه که همچون سایهای از شب بود، آمادهی حرکت. ارابهای پر از هدایای جادویی و برگهای خشک پاییزی، پوشیده از شاخههای رنگارنگ و کدوهای زمستانی، به آرامی روی جاده خاکی میلغزید.
ماه کامل و درخشان، شاهد رازهای این سفر بود و پروانهای آزادانه بال میزد، گویی به عنوان پیامآور امید و تغییر. هر گام اسب بر زمین، صدای قدمهایی به سوی سرنوشت را میساخت، و برگهای خشک شده که زیر پای ارابه میخوردند، قصهای از گذر زمان و تغییرات جاودانه زمستان و پاییز را بازگو میکردند.
این سفر نمادی بود از عبور از تاریکی به سوی روشنایی، از ترس به سوی امید، و از انزوای زمستانی به سمت تولدی دوباره در بهار. جادوگران این کاروان حامل کلیدهایی بودند که میتوانستند قفلهای ذهن و دل را باز کنند، و در میان سایهها، نوری از زندگی را روشن سازند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.