در دهکدهای دورافتاده، جایی میان درختان کهربایی و آفتابهای گرم، دختری به نام «نورا» زندگی میکرد. از کودکی، تنها دارایی پدرش یک ویولن قدیمی بود که سالها پیش از دنیا رفته بود. ویولنی که هر بار نواخته میشد، حس زندگی را در رگهای خاک میدواند.
نورا همیشه لبخند میزد، حتی وقتی دلش گرفته بود. میگفت: «وقتی موسیقی در دلت باشه، غم جرأت نمیکنه نزدیکت بشه.»
یک روز، وقتی همه در روستا دلمرده و خسته از روزمرگی بودند، نورا تصمیم گرفت ویولن پدرش را بردارد و برای اولین بار، جلوی مردم بنوازد. آفتاب غروب رنگی طلایی بر شانهاش انداخته بود، موهایش در باد رقصان و لبخندش به گرمی روز اول بهار بود.
با اولین آرشه، صدا چنان از دل ویولن برخاست که گویی روح پدرش بازگشته. مردم یکی یکی نزدیک شدند، اشک در چشمانشان حلقه زد. چیزی در آن نغمهها بود… چیزی فراتر از نت و تکنیک. صداقت بود. امید بود.
از آن روز، هر عصر که نور به رنگ عسل در آسمان میریخت، صدای ویولن نورا در کوچههای روستا جاری میشد؛ صدایی که به همه یادآوری میکرد:
“گاهی کافیست فقط با دلت بنوازی، تا دنیا گوش کند.”

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.