در دل شهری که رنگها در آن سخن میگفتند، زنی زندگی میکرد که چهرهاش آیینهای از خاطرات جهان بود. هر بار که کسی به چشمهایش نگاه میکرد، گذشتهی خودش را در آن میدید. خطوط صورتش با طرحهای هندسی، لکههای آبرنگ و پیچشهای کهکشانی پر شده بود. گویی هر تکه از وجودش تکهای از نقاشی بود که هیچوقت کامل نمیشد.
او “یاد” نام داشت، زادهی خیال هنرمندی گمشده، که روزی تصمیم گرفت خاطرات عزیزانش را در قالب یک چهره زنده کند. حبابهای سفید در اطرافش زمزمههای ناگفتهای بودند، حرفهایی که هرگز گفته نشدند، اما در هوا شناور ماندند. گرافیتیهای پنهانشده در پسزمینه، فریادهایی از عصیان بودند؛ اعتراضهایی از روحهایی که فراموش شدند.
اما با تمام این شلوغیها، چشمهای یاد هنوز زنده بودند. آنها به بالا نگاه میکردند، نه از امید، بلکه از میل به دیدن آنچه که دیگران نمیدیدند: حقیقتی درهمتنیده میان رنگ، درد، و زیبایی.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.