در خیابانهای مهآلود شهر، بانویی ایستاده بود؛ با کلاهی بزرگ که گلهای ظریف و توریهای سفید را در بر گرفته بود. چهرهاش آرام و عمیق، گویی رازهای بسیاری را در دل داشت. دستکشهای مشکیاش، نمادی از ظرافت و محافظت از دستهای ناپیدایش بود.
ساعت بزرگ برج در دوردست، زمان را بیرحمانه به پیش میبرد، اما او گویی در لحظهای ایستاده بود که دیگران در حرکت بودند. مردم با چترهای رنگارنگشان از کنارش میگذشتند، اما او انگار منتظر بود؛ منتظر لحظهای که همه چیز تغییر کند یا خاطرهای که دوباره زنده شود.
صدای خفیف باران روی سنگفرش خیابان، مانند موسیقیی بود که فقط او میشنید. درون این خیابان پر از ازدحام و زندگی، او یک نقطه سکوت و ثبات بود؛ نقطهای که گذشته و حال را به هم پیوند میداد و به آیندهای نامعلوم نگاه میکرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.