در دوردستترین نقطهی سرزمینی ناشناخته، جایی پنهان میان کوههای سرافراز و جنگلهایی رنگارنگ، خانهای کوچک با سقف نوکتیز در کنار رودخانهای زلال قرار داشت. این خانه تنها نبود؛ آواز پرندگان، صدای دلنواز آبشار و زمزمهی درختان، آن را به کنسرتی بیپایان بدل کرده بودند.
افسانهها میگفتند این خانه، زمانی محل زندگی پیرمردی موسیقیدان به نام «ایلیا» بوده است. او هر روز در ایوان خانهاش مینشست، چوبدستیاش را کنار میگذاشت و با لبخند، چشم به کوههای دوردست میدوخت و با فلوتی کهن، برای طبیعت مینواخت.
اما آنچه خاص بود، این بود که طبیعت با او همراهی میکرد. هر بار که او مینواخت، پرندگان بالاتر میپریدند، برگها آرامتر میرقصیدند و حتی رودخانه به نظر میرسید که آرامتر میگذرد تا گوش بسپارد.
روزی ایلیا ناپدید شد. برخی میگویند به آسمانها رفت، برخی دیگر باور دارند که در دل یکی از کوهها آرام گرفت. اما خانهاش هنوز پابرجاست.
امروز، هر کسی که از پل سنگی وسط رودخانه عبور کند، صدای نامحسوسی از موسیقی را خواهد شنید. گویی خانه هنوز هم مینوازد. گویی ایلیا هرگز نرفته. گویی طبیعت، کسی را که با دلش برایش نواخت، فراموش نکرده است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.