در دل شبهای تاریک، مردی ایستاده بود که گویی تمام بارهای جهان بر دوشهایش سنگینی میکرد. صورتش مملو از خطوط ناهموار زمان و درد بود، چشمانی که به دوردستها خیره مانده بودند و حرفهای ناگفتهای را در خود داشتند. موهای سیاهش با رنگهای پراکندهای از زندگی و خاطرات آمیخته شده بود، گویی هر قطره رنگ یک خاطره تلخ یا شیرین را بازگو میکرد.
لباسهایش کهنه و رنگپریده بود، اما لکههای رنگ بر آن نشان از تلاش برای زیستن در جهانی پر از آشوب داشت. سایههای سنگین و رنگهای تیره اطرافش، نشاندهنده جنگهای درونیاش بود، جنگی بین امید و ناامیدی، بین رهایی و اسارت.
او مردی بود که در سکوت خود، هزاران فریاد پنهان داشت؛ فریادهایی که فقط خود میشنید و فقط خودش میتوانست بفهمد. اما با وجود همه دردها، یک چیز در چهرهاش میدرخشید: پذیرش و آرامشی که از عمق وجودش برخاسته بود، گویی قبول کرده بود که زندگی، نه فقط تاریکی و درد، بلکه ترکیبی از همه رنگهاست که به ما معنا میدهد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.