در دهکدهای دور، مادری با دختر کوچکش در خانهای گِلی زندگی میکردند. سالها پیش همسرش در دل جنگل ناپدید شده بود و از آن روز، زن هر روز با پارچههای رنگی، لباسهایی شبیه به رؤیا میبافت تا دخترکش دنیایی از رنگ را در دل خاکستریِ زندگی حس کند.
دختر، هر روز صبح با چشمهایی پر از پرسش به مادرش مینگریست. یکبار پرسید:
«مامان، بابا برمیگرده؟»
زن سکوت کرد، و تنها دستهگلی از گلهای وحشی را به او داد، با لبخندی که در عمق آن اندوهی شیرین پنهان بود.
در آن آغوش گرم، جایی میان پارچههای رنگارنگ و گلهای تازه، دختربچه آرام گرفت. آنجا نه زمان معنا داشت، نه درد، فقط نرمی دستان مادری بود که بیصدا، تمام دنیا را به دخترش بخشیده بود.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.