در دل دشتهای طلایی، جایی که گندمها زیر آفتاب میرقصند و نسیم بوی گلهای وحشی را با خود میبرد، لیا هر صبح با طلوع خورشید به مزرعه میرفت. او آخرین بازمانده از خانوادهای بود که نسلها کشاورز بودند. دستانش خسته، اما دلش پر از امید بود.
در روزی از روزهای پایان تابستان، هنگام برداشت، لیا دستهای از خوشههای گندم را بر سر گذاشت و از میان گلهای رنگارنگ عبور کرد. او احساس میکرد که زمین با او حرف میزند، گویی هر گل و هر ساقه گندم قصهای برای گفتن دارد. گلهای وحشی کنار پایش میرقصیدند، و آسمان با رنگهای گرم غروب او را بدرقه میکرد.
در دل آن دشت، لیا فقط گندم جمع نمیکرد، بلکه حافظهی زمین و عشق به زندگی را در دستان خود نگه میداشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.