نقاشی از مادربزرگ به جا مانده بود. نه عکس بود، نه پرتره، فقط یک تکه بوم قدیمی که هر بار نوهاش به آن نگاه میکرد، حس میکرد زندهتر از خودش نفس میکشد. دختر، با همان لباس رنگارنگی که مادربزرگ در نقاشی پوشیده بود، به دشت گندم آمد. میگفتند باد در این دشت، صداهایی با خودش میآورد، و شاید حتی خاطرهای را پس بدهد.
روی سنگی نشست؛ سنگی که پدربزرگ همیشه روی آن شعر مینوشت. پیراهن سفید، کمربند قرمز، دامن رنگارنگ—همه را عینا مثل تصویر پوشیده بود، مثل تابلویی که جان گرفته باشد.
موهایش را باد شانه زد، و در سکوت طلایی دشت، گویی نقاشی تکمیل شد. نه روی بوم، بلکه در زندگی واقعی.
او نمیدانست منتظر کیست. اما میدانست که حضورش، خود یک پاسخ است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.