در دل کشتزارهای طلایی، دختری با لباسی سبک و رنگارنگ قدم میزد. پیراهنی که بادی ملایم آن را به رقص وا میداشت و شالی که از رنگهای زندگی و شادی پر شده بود، به دور کمرش بسته شده بود. کلاه حصیریاش که سایهای لطیف بر چهرهاش انداخته بود، نشان از روزهای داغ تابستان داشت. باد آرام از میان گندمها میگذشت و با هر قدم او، صدای خشخش دلنشینی در فضا میپیچید.
او در جستجوی لحظهای از آرامش بود، جایی که طبیعت و انسان بتوانند به زبان سکوت با هم سخن بگویند. در این میان، رنگها و حسها، همزیستی زیبایی از زندگی را به تصویر میکشیدند؛ پیوندی ناگسستنی بین انسان و زمین، بین گذشته و حال، بین رؤیا و حقیقت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.