در دل کوههای بلند و پر برف، روستایی کوچک بود که مردمش با طبیعت همنفس بودند. خانههایی چوبی با دودکشهایی که صبحها بخار گرمای اجاق را روانهی آسمان میکردند، دورتادور رودخانهای آرام گسترده شده بودند.
رودخانه، قلب تپندهی روستا بود؛ از دل کوه جاری میشد و از کنار اسبها، گوسفندان، خروسها و خانهها میگذشت. صدای شرشر آب، لالایی هر شب و بیدار باش هر صبح بود.
پیرمردی مهربان کنار در خانهاش ایستاده بود و به گوسفند وفادارش نگاه میکرد. هر روز صبح، با لبخند به حیوانات صبح بهخیر میگفت. خروسها با صدای بلندشان طلوع خورشید را اعلام میکردند، و اسب قهوهای با آرامش در میان گلهای وحشی میچرید.
اما یک روز، رودخانه زمزمهای جدید آورد. صدایی میگفت: «اگر به طبیعت گوش بدهی، راز زندگی را میفهمی.» پیرمرد فهمید که آرامش واقعی، نه در دوری از سختی، بلکه در بودن با چیزهاییست که جان دارند؛ حیوانات، درختان، خانههای ساده، و البته… صدای رودخانه.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.