در دل جنگلهای کهن، جایی میان درختان همیشهسبز و نور محو خورشید، دختری به نام لیانا زندگی میکرد. لیانا دختری از قبیلهی آوازگران بود؛ قومی که با موسیقی، زبان طبیعت را میفهمیدند. او با چشمانی سبز و نافذ، گویی رازهای جهان را در نگاه خود پنهان کرده بود.
یک روز، لیانا با پیراهنی سفید و شال قرمزش، گیتار چوبی پدرش را برداشت و راهی معبد سنگی در دل کوهستان شد. گفته بودند که تنها کسی که بتواند نغمهی فراموششده را بخواند، میتواند طلسم خاموشی جهان را بشکند.
در مقابل معبد، لیانا ایستاد. زیورآلاتش با هر حرکت، صدایی نرم و آهنگین ایجاد میکرد؛ گویی طبیعت با او همنوا شده بود. چشمانش را بست و انگشتانش را روی سیمهای گیتار کشید. نوایی برخاست که زمان را متوقف کرد؛ نغمهای که از دل تاریخ برخاسته بود.
با پایان آهنگ، نسیمی آرام وزید و صدایی از دل سنگها برخاست:
«تو صدای از یاد رفتهای را بازگرداندی، ای بانوی نغمهساز.»
از آن روز به بعد، هر زمان که باد از میان درختان میگذرد، صدای ساز لیانا به گوش میرسد؛ گویی هنوز هم در حال زمزمهی آن نغمهی جاودانه است…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.