در دل یک روستای دورافتاده، دختری به نام لیانا با کلاه حصیری که از رنگهای زنده و نخهای رنگی ساخته شده بود، هر روز به جنگل میرفت تا نشانههای فراموششدهی گذشته را پیدا کند. موهای بلند و آزادش که با مهرههای رنگی و پرهای کوچک تزئین شده بود، گویی خود داستانی از سفرهای دور و نزدیک بود.
لیانا معتقد بود که هر رنگ و هر نخ روی کلاه و گوشوارههایش، نشانگر خاطرات و قصههایی است که روح طبیعت در گوشش زمزمه میکند. نگاه نافذ و پر از کنجکاویاش، مانند شعلهای کوچک بود که تاریکیها را میزدود و جرقهی امید را در دل هرکسی میافروخت. او نه فقط یک دختر ساده نبود، بلکه نگهبان رازهایی بود که هیچکس جز او به آنها پی نبرده بود.
در هر طلوع خورشید، وقتی نور بر چهرهاش میافتاد، گویی افسانهای جدید آغاز میشد و زندگی در هر رنگ و رشتهی کوچکی که روی لباس و لوازمش بود، جاری میشد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.