شب، آرام نبود؛ آسمان همچون بوم نقاشی شعلهور، از هزاران رنگ و خط مواج پر شده بود. ستارهها در هم پیچیده بودند و خورشید یا شاید ستارهای در حال انفجار، در مرکز این طوفان نوری میدرخشید.
زن کلاه آبیاش را کمی پایین کشید، اما نگاهش همچنان خیره به آسمان بود؛ نگاهی که پر از پرسش، امید و اعتماد بود. در آغوش مردی که با کلاه خاکستریاش محکمتر از هر چیز دنیا پناهش داده بود.
او میدانست که هرچقدر هم آسمان آتش بگیرد و رنگها در هم بتابند، تا زمانی که این آغوش را دارد، هیچ طوفانی قدرت شکستن آرامشش را نخواهد داشت. آنها دو انسان کوچک در برابر عظمت بیپایان جهان بودند، اما عشقشان، بزرگتر از تمام آن انفجار نور.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.