در دل آسمانی که مرز میان رؤیا و واقعیت را در هم میریزد، زنی به نام لوناسترا بر تختی از ستارگان نشسته بود. ردای طلاییاش با نقشهایی از کهکشانها و ابرهای نقرهای، همچون نقشهای از جهانهای پنهان بر تنش میدرخشید. تاجی از نور بر سر داشت و عصایی طلایی با گوی درخشان در دست، که قدرت اتصال زمین و آسمان را در خود نهفته داشت.
لوناسترا نگهبان تعادل کیهانی بود. هر شب، در لحظهای که ماه به شکل هلال درمیآمد، او از تخت خود برمیخاست و با نگاهش مسیر ستارگان را تنظیم میکرد. زمین زیر پایش، با نقشهایی از آسمان، نشان میداد که او نه فقط در آسمان، بلکه در دل هستی حضور دارد.
اما آن شب، یکی از ستارگان شروع به لرزیدن کرد. نشانهای از آشوب در یکی از جهانهای موازی. لوناسترا عصایش را بالا برد، و گوی نورانی شروع به چرخیدن کرد. صدایی از دل ماه برخاست: «زمان آن رسیده که راز فراموششدهی تاج را به یاد آوری.»
گلهای نقرهای در اطرافش شکفتند، و بادهایی از جنس خاطره، گذشتهی او را به یادش آوردند—زمانی که انسان بود، پیش از آنکه به نگهبان آسمان تبدیل شود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.