در دل کوههای سربهفلککشیده، شهری بود که مردمش باور داشتند رودخانهای که از میانش میگذرد، روح زندگی را با خود حمل میکند. کاخها و برجهای بلند با گنبدهای سرخ، همچون نگهبانان خاموش، بر دیوارهای سنگی نشسته بودند و هر روز طلوع خورشید را به تماشا مینشستند.
پل عظیم شهر، نه تنها دو سوی رودخانه را به هم متصل میکرد، بلکه نمادی از پیوند دلها و ایمان مردم بود. آنان باور داشتند تا زمانی که پل پابرجاست، اتحادشان شکسته نخواهد شد.
کشتیهای کوچک روی آب، بارها و مسافران را میان شهر جابهجا میکردند؛ اما در حقیقت، هر کشتی سفری درونی بود، سفری به سوی آرامش و معنا.
راز این شهر در این بود: دیوارهایش از سنگ ساخته شده بودند، اما روحش از رؤیا. هر که به این سرزمین میرسید، درمییافت که زیبایی حقیقی، نه در شکوه برجها، بلکه در هماهنگی میان انسان، طبیعت و ایمان است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.