در دل شهری خاموش و مهآلود، زنی جوان با چشمانی مرموز و پوستی چون مرمر، هر روز در همان کوچهی باریک ظاهر میشد. نام او را کسی نمیدانست، اما کلاه سیاه او با رزهای سرخ و پرهای تاریک، برای همه آشنا بود.
میگفتند هر گل روی کلاهش، یادآور یک عشق گمشده است؛ رزهایی که هرگز پژمرده نمیشدند، چون از خاطراتی تغذیه میکردند که فراموش نمیشدند.
لباس او همیشه نیمهشفاف و از پارچهای که انگار با غبار خاطرات بافته شده بود، روی شانههای ظریفش آویزان بود. هیچکس ندیده بود که لبخند بزند، اما نگاهش، انگار هزار داستان نگفته را فریاد میزد.
روزی کودکی شجاع از او پرسید:
«خانم، چرا این همه رز روی کلاهت داری؟»
زن نگاهی به آسمان انداخت، قطرهای اشک از گوشهی چشمش لغزید و گفت:
«هر گل، کسیست که دیگر نیست… اما هنوز با من است.»
و آن روز، یک گل دیگر به کلاهش اضافه شد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.