در سرزمینی دور، جایی میان خواب و بیداری، دو خواهر زندگی میکردند؛ لیرا و نومی. آنها از گوهرهایی ساخته شده بودند که زمان را در خود میچرخاند. پوستشان از نخهای ظریف نور و سایه تنیده شده بود، و چشمانشان درون چرخدندههایی میچرخید که گذشته و آینده را همزمان میدید.
نقشهایی که بر چهرهشان نقش بسته بود، هر کدام نشانهای از خاطرهای فراموششده یا آیندهای هنوز نرسیده بود. گلهایی که بر شانههایشان رشد کرده بود، پژمرده نمیشدند، زیرا آنها نه از خاک، که از حافظهی جهان تغذیه میکردند.
لیرا میتوانست حقیقت را در نگاه مردم ببیند، و نومی صدای دروغها را در سکوتشان میشنید. با هم، نگهبانان آینهای بودند که اگر کسی جرئت میکرد در آن بنگرد، خودش را نه آنطور که هست، بلکه آنطور که میتواند باشد، میدید.
اما روزی، یکی از چرخدندهها، زنگ زد. سکوتی سنگین بر جهان سایه انداخت. زمان دیگر نمیچرخید. لیرا و نومی به هم نگریستند. یکی اشک ریخت و دیگری خندید.
در آن لحظه، آینه ترک برداشت.
و از میان ترکها، حقیقتی گریخت که هرگز بازنگشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.